داستان دیدار ملائکه

 

دیدار ملائکه

مرد هر روز به بیماری جدیدی مبتلا می شد. حالا علاوه بر تشنگی شدیدی که هیچ گاه سیراب نمی شد، کمرش هم دچار مشکلی شد و مجبور شد تا آخر عمرش بر پشت بخوابد و دیگر توان ایستادن نداشت. رنج و سختی مرد بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگر حتی برای قضای حاجت هم قسمتی از بدنش را سوراخ کرده بودند.

برادر مرد بیمار به ملاقاتش آمد و در گوشه ای زانوی غم به بغل نشست. برادر با آستین پیراهنش آرام اشک هایش را پاک می کرد که مرد بیمار دید و پرسید: برادر جان! برای چه گریه می کنی؟

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب

موضوعات: متفرقه , ,
[ 31 / 1 / 1394 ] [ 1 ] [ MOTAHAREE ] [ بازدید : 1043 ] [ نظرات () ]
آخرین مطالب
فطرس (1395/02/22 )
مولا (1394/11/20 )
یا... (1394/11/05 )
ای مسیح من... (1394/10/21 )
کبوترانه (1394/10/13 )
صفحات وب